سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اولین سخنرانی

ماه رمضان بود وقتی رفتم مسجد گفتند: باید برای ما صحبت کنی .
من یه کم هول کرد م!

 اخه بری بالا یه جای که همه دارن بهت نگاه می کنن خیلی سخته !

اونهم برای اولین بار!

 با یه حرف های تو نستم از دست شون فرار کنم و برای شب بهشون قول دادم !

رفتم مطلب حاضر کنم یه برگه برداشتم و اوفتادم به جون کتابها از کافی و قران گرفته تا هرچه مجله داشتم تا یه مطلبی حاضر کنم که به درد همه بخوره !

با همه وسواسی که داشتم دو صفحه اماده کرده ام !

رفتم مسجد بعد از نماز مغرب نشستم و گفتند وقت منبره با خودم دعای امام زمان رو می خوندم که یه وقت کم نیارم همه بهم بخندند چون خیلی سخته اگه اولش ادم خراب کنه تا یه عمر از یادش نمی ره با ترس و لرزه پا رو منبر گذاشتم روی پله دوم نشستم.......

 بایه صلوات به ساحت مقدس اقا امام زمان شروع به صحبت کرد م دو صفحه مطلب رو در 10 دقیقه تمام کرده ام و ماندم که چه بگویم که با یه جمله تمام کرده ام : من در محضر عالم مسجد بیش از این نمی تونم صحبت کنم چرا که مجلس این ماه بعهده ایشان است و باید از محضر ایشان استفاده کنیم .

با عنایت خدا یه جوری تمامش کردم و...............

این منبر من در سن 17 سالگی بود که امید ها بمن داد .

خدا  را شکر که خودش حامی هر جونیاست.

امام علی علیه السلام می فرمایید:بزرگترین سرمایه اعتماد بنفس است.


این رو که پوشیده ام

بنام خدا
البته که سخته ؟
اولش هول کرده بودام نمی تونستم  آیا این لباسارو رو می تونم بپوشم  یانه !
چون خیلی سخته اگه یه چیزی بپرسن یا یه کسی تو روستا بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم ؟(خاک کربلا یا مکه یا........)
با هزار دلهره و و در عین حال شادی  پوشیدمش یه  عمامه سفید که با کمک چندین نفر یه جوری درستش کرده بوده ایم با یه قبای طوسی با یه عبای سیاه بهر حال!
 از حوزه که اومدم بیرون احساس می کردم همه بمن دارن نگاه می کنن !
با هزار ورد و ذکر رسیده ام به پای مینی بوس روستا انگار که بهشت رو بمن داده بودن یه می خندید و آن دیگری تبریک می گفت .
اولین سوال از طرف یه پیرمرد پرسیده شد :یه کاغذ رو نشون داد و گفت آیا وقتش تمام شده یا نه آیا می تونی تمدیدش کنی !
این جا بود که گفتم خدا عاقبتم را خیر کند !