سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این رو که پوشیده ام

بنام خدا
البته که سخته ؟
اولش هول کرده بودام نمی تونستم  آیا این لباسارو رو می تونم بپوشم  یانه !
چون خیلی سخته اگه یه چیزی بپرسن یا یه کسی تو روستا بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم ؟(خاک کربلا یا مکه یا........)
با هزار دلهره و و در عین حال شادی  پوشیدمش یه  عمامه سفید که با کمک چندین نفر یه جوری درستش کرده بوده ایم با یه قبای طوسی با یه عبای سیاه بهر حال!
 از حوزه که اومدم بیرون احساس می کردم همه بمن دارن نگاه می کنن !
با هزار ورد و ذکر رسیده ام به پای مینی بوس روستا انگار که بهشت رو بمن داده بودن یه می خندید و آن دیگری تبریک می گفت .
اولین سوال از طرف یه پیرمرد پرسیده شد :یه کاغذ رو نشون داد و گفت آیا وقتش تمام شده یا نه آیا می تونی تمدیدش کنی !
این جا بود که گفتم خدا عاقبتم را خیر کند !